من همیشه رابطهای پیچیده با ورزش داشتهام — رابطهای که بیشتر شبیه به یک نوسان دائمی میان عشق و نفرت بود. اما همهچیز تغییر کرد، وقتی تصمیم گرفتم از دیدگاه علمی به آن نگاه کنم؛ وقتی شروع کردم به تحقیق درباره اینکه ورزش واقعاً چقدر میتواند قدرتمند، درمانگر و حتی نجاتبخش باشد.
آغازی در L’Aquila
وقتی حدود شش سال داشتم، پدرم من را برای صبحانه به کنار جادهای شلوغ در شهرک کوچکمان در L’Aquila، ایتالیا میبرد. او به ژنتیک باور داشت، و نگران بود که من هم مانند پدربزرگم دچار بیماریهای قلبی شوم. او معتقد بود با ورزش و رژیم غذایی مناسب میتوانم با سرنوشتی که از نسل قبلم به ارث برده بودم، مقابله کنم.
همانجا بود که پیوند من با ورزش آغاز شد؛ پیوندی پر از فشار، نگرانی و تلاش برای کمال.
سایه کمالگرایی
بیشتر دوران بزرگسالیام را در تلاش برای رسیدن به کمال سپری کردم. همیشه سعی داشتم بهترین باشم — در تحصیل، در ظاهر، در عملکرد بدنی، در تعاملات اجتماعی. انگار ارزش من تنها در قدرت جسمی یا ظاهرم خلاصه میشد. این فشارها، در نهایت من را به لبهی پرتگاه برد.
در ۱۶ سالگی، نشانههای اختلال تغذیه در من ظاهر شد. در سالهای جوانی، مصدومیتهای مکرر ورزشی و احساس دائمی “ناکافی بودن” تبدیل به الگوی زندگیام شده بودند. تا اینکه روزی زمین خوردم — نه فقط فیزیکی، بلکه روحی.
نقطه عطف: درد کمر
همزمان با نوشتن پایاننامه دکترایم، درگیر مادر شدن و تلاش برای تعادل بین پژوهش و زندگی شخصی بودم. زمانم محدود شده بود و به اصطلاح «جنگجوی آخر هفته» شده بودم؛ فقط آخر هفتهها به کوه میرفتم تا اسنوبرد بازی کنم. اما ناگهان، درد شدیدی در ناحیهی کمرم شروع شد. آنقدر شدید که بدنم به یک سمت کج شده بود.
دورههای فیزیوتراپی، آکوپانکچر، ماساژ، دارو — هیچچیز جواب نمیداد. در نهایت، با جراحی اورژانسی میکرودیسکِتومی لمینکوتومی در مهرههای L4-L5 به مرحلهای رسیدم که دیگر راه بازگشتی نبود.
اولین قدم به سوی درمان واقعی
پس از جراحی، پزشکان به من گفتند که برای سه ماه ورزش نکنم. و این بار، برخلاف همیشه، گوش کردم. برای اولین بار به بدنم اجازهی استراحت دادم. آینه و ترازو دیگر معیارم نبودند. با احساس گناه مقابله کردم. و به جای جنگیدن با بدنم، به آن فرصت شفا دادم.
از همانجا بود که رابطهام با ورزش برای همیشه تغییر کرد.
علم پشت آنچه تجربه کردم
جالب اینجاست که همزمان با بحران سلامتیام، در آزمایشگاهی مشغول به پژوهش درباره تأثیرات ورزش هوازی بر سلامت مغز و پیشگیری از زوال عقل شده بودم. حوزهی من علوم شناختی مغزی است و تمرکز اصلیام روی رابطهی ورزش، خواب و شناخت میباشد.
پژوهشهایمان نشان داد که شش ماه تمرین هوازی — از پیادهروی تا دویدن، سه بار در هفته، ۲۰ تا ۴۰ دقیقه در هر جلسه — باعث بهبود قابل توجهی در شناخت، جریان خون مغزی و حتی معکوس شدن اثرات طبیعی پیری میشود.
اما مهمتر از عدد و آمارها، شیوهی انجام ورزش بود. ورزش اجتماعی. شرکتکنندگان در کنار هم، با حمایت و بدون قضاوت، ورزش میکردند. و این «با هم بودن» کلید موفقیت بود.
ورزش اجتماعی؛ فراتر از فیزیک
بعد از پایان برنامه، وقتی با شرکتکنندگان گفتوگو کردیم، بیشترشان از یک تغییر عمیق در زندگیشان صحبت کردند. آنها نه تنها قویتر شده بودند، بلکه حس تعلق، همدلی و حمایت را تجربه کرده بودند. این تجربه جمعی، ورزش را برایشان از یک وظیفه به یک منبع لذت تبدیل کرده بود.
حتی اکنون، سالها پس از پایان مطالعه، آنهایی که ورزش را ادامه دادهاند، همانهایی هستند که روابط اجتماعیشان را حفظ کردهاند. این پیوند میان تعامل اجتماعی و فعالیت فیزیکی پایدار، بهویژه در دوران انزوای ناشی از کووید-۱۹، بیشتر از هر زمان دیگری اهمیت یافت.
بازتعریف ورزش: دارو نه مجازات
وقتی شروع کردم به ورزش برای شفا و نه برای اجبار، تفاوت را حس کردم. دیگر ورزش فقط راهی برای سوزاندن کالری یا ساختن عضله نبود — بلکه تبدیل به داروی من شد؛ دارویی برای ذهن خسته، بدنی پر از تنش و روحی که به آرامش نیاز دارد.
از فوایدی که خودم تجربه کردهام:
-
بهبود شناخت، تمرکز و حافظه؛
-
خواب عمیقتر و کارآمدتر؛
-
کاهش تنش اکسایشی و افزایش مقاومت سلولی؛
-
تنظیم بهتر هورمونهای استرس مانند کورتیزول؛
-
احساس هدفمندی و پیوند اجتماعی قویتر.
و هنوز در حال یادگیریام…
درست است، هنوز روزهایی هستند که انگیزهای برای ورزش ندارم. هنوز گاهی با احساس گناه مواجه میشوم اگر بدنم به من بگوید: «امروز استراحت لازم است.» اما اکنون یاد گرفتهام که به جای فشار آوردن، به خودم گوش بدهم.
بله، ماساژ گانم هنوز کنارم است — ولی حالا دیگر تنها هدفم بازیابی جسم نیست، بلکه ساختن ارتباطی سالم و پایدار با خودم است.
در پایان…
این روزها، ورزش برای من نماد شفا، ارتباط و پذیرش است. سفری که با ترس از ژنتیک آغاز شد، با درد و بحران جسمی عمیقتر شد، و در نهایت با علم، شفقت و همدلی به بلوغ رسید.
اگر چیزی از این سفر یاد گرفته باشم، این است که:
بدن ما دشمن ما نیست. بلکه همراهی است که اگر به آن گوش بدهیم، ما را نه فقط از درد، بلکه از زنجیرهای کمالگرایی آزاد میکند.